تیناتینا، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

نی نی فرشته من

تینا نیم ساله شد

بالاخره تینا 6 ماهه شد و امان از واکسن شش ماهگی. دخترکم 4 روز تب داشت یا بهتره بگم این مدت شب و روز توی تب 39 درجه سوخت و منم بیخوابی کشیدم .روز سوم بردمش دکتر ولی دکتر گفت واکسن سختی بوده و دخترتون به خوبی داره درد را تحمل میکنه و چند تا دارو داد براش شیافت گذاشتم ولی شب تا صبح تب تینا روی 38.5 بود و تا روز بعدش هم پایین نیامد .خلاصه خیلی شب بدی بود و خدا رو شکر به خیر گذشت. بچه ای که همش میخندید این مدت فقط گریه و بی تابی کرد.... از خبرهای خوب بگم: تینا دو هفته هست که شبها خودش تنها توی اتاق خودش می خوابه البته فکر نکنید که شب تا صبح می خوابه نه... هر سه ساعت بیدار میشه و من میرم توی اتاقش بهش شیر میدم ولی خب دیگه پیش من و بابایی نمی خوابه...
30 مرداد 1390

سالگرد ازدواج مامانی و بابایی

13 مرداد سالگرد عروسیمون بود.پارسال تینا رو در شکمم داشتم و امسال در بغلم.به همین زودی یکسال گذشت یا نه... 6سال از ازدواجمون گذشت.امسال بهترین سالگرد رو داشتم و اینو مدیون بابایی هستیم.سه نفری با هم رستوران رفتیم ولی تینا توی رستوران خوابید انگار می خواست من و بابایی یه خلوت دو نفره داشته باشیم.خدا رو به خاطر جمع سه نفرمون شکر می کنم و امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشیم.حتما خاطرات ازدواجمون را وقتی تینا انشاالله خواست ازدواج بکنه براش تعریف میکنم.(اگر دلم بیاد شوهرش بدم!) از کارهای تینا بگم :هر روز دخترم برا خودش تور خونه گردی داره و از این ور اتاق به اون طرف اتاق غلت می زنه و سینه میره.بعضی اوقات هم زیذ مبل باید دنبالش بگردیم.هنوز خیلی دست...
17 مرداد 1390

بدون عنوان

تینا سعی میکنه که با خزیدن روی زمین ( به قول شیرازیها : سینه مالَک ) به جلو حرکت بکنه. گاهی وقتها ساعتها میشنم و به تینا نگاه میکنم،وقتی که خوابیده یا وقتی که توی دنیای کودکانه خودش غرق میشه و بازی میکنه به خودم میگم این کودک مال من هست مال خود خودم هست.وقتی به من لبخند میزنه لبخندش برای من هست. گاهی اوقات صبحها چشمامو باز میکنم و می بینم دو تا چشم داره با خوشحالی من رو نگاه میکنه ... از خوشحالیش میخنده و با صدای بچه گانه خودش فریاد میکشه ، هم قند تو دلم آب میشه و هم به فکر فرو میرم که چه قدر باید قوی باشم چه قدر در برابر تینا مسئولم چون حالا تمام امیدش هستم.و همه بهانه من برای زندگی خندیدنهای تینا با صورت کوچکش که معصومانه نگاهم میکنه. خدای...
10 تير 1390

پرنسس تینا

دختر گلم بالاخره من و بابایی برات یه اسم انتخاب کردیم.می خواهیم ایشاالله اسمتو بذاریم تینا . تینا به معنای ناز و کرشمه . راستی یه خبر خوب هم دارم. کار بابایی درست شد و از پیش ما نمیره.خیلی خوشحالم. می دونم تو از خدا خواستی تا بابایی تنهامون نذاره. من دیگه شرکت نمیرم و توی خونه هستم. فعلا که خوب بوده و به کارهای خونه رسیدم اتاقتو درست میکنم.کلی کاردستی قشنگ برات درست کردم که حتما عکسشو می ذارم. دسترسی به اینترنت برام مشکل هست.به خاطر همین دیر به دیر آپ میشم.ولی سعی میکنم توی پست بعدی دست پر بیام و کلی عکس  بذارم.کلی هم حرف دارم. ...
13 خرداد 1390

فصل جدید

پارسال 28 بهمن این وبلاگ را درست کردم. اولین پستی که گذاشتم این بود: "به امید روزی که من هم برای کودکم اسم انتخاب کنم" فکر می کنم امسال 28 بهمن باید منتظر فرشته کوچولوم باشم. به هر حال خدایا شکرت. به خاطر همه نعمتهات ممنون. حدودا دو هفته هست که دیگه سر کار نمیرم و خونه هستم. روز آخری که از بچه های شرکت خداحافظی کردم گریه ام گرفته بود. فکر نمی کردم اینقدر به کار وابسته باشم. وقتی می خواستم وارد آسانسور بشم به در بسته شرکت نگاه کردم و دلم گرفت. احساس کردم دیگه باید توی خونه بشینم و استقلال مالی ندارم. فکر می کردم توی خونه حوصله ام سر میره. وقتی اومدم خونه وارد که شدم به خودم گفتم دیگه زن خونه شدی... ولی الان به هیچ کدام از اینها فکر نمی ک...
13 خرداد 1390

من و بابایی و تو

وارد هفته 33 شدم...و من هنوز یاد روزی می افتم که خط کمرنگ دوم بی بی چک رو دیدم و از سر ناباوری بی بی چکم رو توی سطل آشغال انداختم و کلی با خودم کلنجار رفتم که شاید خطای چشم نبوده و بعد از یک ساعت بی بی چک رو از توی سطل برداشتم و دوباره و سه باره بی بی چک گذاشتم و هر بار اون خط کمرنگ، که همه آرزوهای به دست آمده من بود ... و بعد هم آزمایش خون دادم و عصر همون روز با چهار تا بی بی چک و یک برگ آزمایش مثبت به مطب دکتر رفتم . وای که چه روزی بود و با چه حالی به خونه برگشتم و بعدش هم به بابایی خبر دادم که خدا یه فرشته کوچولو مهمون دلم کرده. هنوز گیج بودم. بین تمام احساسهام مونده بودم. باور نداشتم تا اینکه بعد از یک ماه دکتر با سونوگرافی توی صفحه ما...
13 خرداد 1390